آلزایمر!
نمی دونم از کجا شروع کنم..اصلا" نمی دونم چرا می گم؟چرا می نویسم؟
شاید فقط بخاطر اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد و فقط می تونم بنویسم.می تونم بنویسم اما حسایی که داره می گذره رو چطوری بنویسم؟
چیزایی که هیچ وقت به گفتار رو قلم نمیان...
حسی که همیشه تو دلته،لبخند سرد و بی روحی که بعضی وقتا رو لبته.تنهایی میون یه عالمه آدم،دوست رفیق،اما عین یه آدم موجی هستی که فقط تو گوشاش صدای صوت می شنوه.
اولش آزار دهنده اس اما بعدا" عادت می کنی.
نمی خوام تو نوشته هام همش ناله کنم.بالاخره بعد یه عالمه اتفاقای بد،اتفاقای خوب هم می افته.اما نه همیشه.
عین این می مونه که...
نه،عین هیچی نمی مونه،عین خودش می مونه،مثال نداره.
امروز یه جمله ای خوندم که ای کاش هیچ وقت نمی خوندم.ابراهیم نبوی می گه :
خوندن یه همچین جمله ای برای من عین تیر خلاص می مونه.عین موقعی می مونه که تیر خورده تو سینت،تا وقتی پروسه مرگت کامل شه یه چند ثانیه ای می گذره اما تو همون چند ثانیه تمام دوران بچگیت،تمام خاطرات خوب و بدت،تمام لحظه هایی که تو زندگیت داشتی،با هرکسی که به یه نحوی تو زندگیت نقش داشته...تمام اینا از جلوی چشمت می گذرن تا می رسن به جایی که تمام لحظه هایی که با عشقت داشتی میاد جلوی چشمت،خوب یا بد دیگه هیچ فرقی نمی کنه،تمام حسایی که باهاش داشتی برات دوباره تداعی می شه...
تو همین موقع هاست که ثانیه ها دارن به آخر می رسن...
اما دیدن اون موقعها،دیدن اون لحظه ها،دیدن چهره ی عشقت که داره بهت لبخند میزنه یه لحظه یه نیرویی بهت القا می شه که دیگه نمی خوای بمیری،تمام تلاشت رو می کنی که نمیری،که نری،که دیگه چشمات برای همیشه بسته نشن...
تمام اونا باعث می شن که تو وارد یه سینرژیی بشی که از مرگ رهاییت می ده...
زنده می مونی اما با یه سینه تیر خورده،فقط بخاطر اون زنده می مونی موقعی که برات مرگ و زندگی فرقی نداشت فقط بخاطر اونه که خواستی زنده بمونی،با این حال منتظر یه تلنگری تا دوباره بری...
با تمام این مقاومتها و سختی ها،وقتی یه همچین حرفی رو یه جا می شنوی دیگه برات تیر خلاصه.دیگه تموم می شی..
کاری ندارم که منطقی هست یا نه اما تیر،تیره...
شاید یه همچین موضوعی هیچ وقت اتفاق نیفته،اما یادتون هست که یه بار گفتم بعضی وقتا پیش خودت یه فکری می کنی،خودتو جای یکی دیگه می ذاری،همینطوری خودتو می ذاری تو یه شرایطی که حس کنی.
مثل دوبار مردن،مثل لب های داغی که به لبای یخ زده ات گرما بده،امید بده،عشق بده...
و بعد وقتی جدا بشه مرگ دوباره...
نمی خوام دیگه چیزی بگم،نمی خوام چیزایی که میاد تو ذهنم رو همش رو بنویسم چون حتی فکر کردن بهشون واسه خودم خیلی سخته نمی خوام این سختی رو با کسی شریک شم.
اما می خوام بگم اگه آدما فقط یه دکمه ریست رو بدنشون داشتن که هروقت می خواستن،هر چند دفعه که می خواستن خودشونو ریست می کردن تمام اون حرفای ابراهیم نبوی رو می شد چشم بسته قبول کرد.
چقدر خوب می شد که هروقت می خواستی آلزایمر بگیری تا راحت شی...
راحته راحت...
اما با تمام این اوصاف،تمام این دردا هستن که رشدت می دن،تربیت می کنن،واست تجربه می شن،پله می شن...
ایکاش می تونستم فقط از یه بعد بنویسم که اینجوری خودم جواب خودم رو ندم..
ایکاش می شد تمام احساسمو بنویسم...اینکه برای بودن نباید باشی...