...
یه جمله ای بود که من همیشه به همه می گفتم،یه چیزی که واسه خودمم اتفاق افتاده بود.بذار قبلش یه چیز دیگه بگم،بذار اینو بگم که بزرگترین اشتباهی که باعث میشه از یه سوراخ دوبار گزیده شی اینه که همیشه فک می کنی و پیش خودت می گی نه بابا این یکی با بقیه فرق می کنه،این یه چیز دیگه اس.اینا می شه مکالماتت با خویشتن خودت که یا داره اون تورو گول میزنه یا داری تو اونو گول می زنی،اینو بگم که تو هیچ وقت نمی تونی اونو گول بزنی چون هر تصمیمی هم بگیری ته دلت یه جوریه،همینه که اون می دونه و تو نمی دونی.
البته من دارم کلی می گم نمی گم که حتما" برای من اتفاق افتاده یا برای همه اتفاق افتاده باشه...
حالا خلاصه می خواستم اینو بگم که هروقت آدما همدیگه رو خیلی دوست داشته باشن،عاشق هم باشن،عاشق دروغ می شن.هر کسی کار خودشو انجام می ده آخرش با دروغ همه چی حل می شه همه چی درست می شه اما موقتی.
چیزی که من بهش اعتقاد دارم اینه که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه،هیچ وقت کاری که می کنی بدون جواب نمی مونه،همیشه از اون دستی که می دی از همون دستم پس می گیری...
به این چیزا اعتقاد دارم اما همیشه هم اینجوری نیست.مثلا" یه آدمی بخاطر ترس ازینکه نکنه ازون دستی که داره میده از همونم پس بگیره،هیچ وقت یه کار بد نکنه.اما من یه جور دیگه اشم دیدم.دیدم آدمی که هیچ وقت از هیچ دستی نداده اما با یه دست پس گرفته!!!!
اون هیچ کاری نکرده اما اما از همون چیزی که ازش می ترسید،انجامش نمی داد تا نکنه یه وقت سر خودشم بیاد،بالاخره سر خودش میاد با اینکه هیچ کاری نکرده بود...
یه همچین چیزی خیلی درد داره،خیلی...مخصوصا" وقتی از یه همچین چیزی ناراحت می شی و وقتی بیانش می کنی،به چشم خودشون بهت نگاه کنن.
تو با تمام شرایطی که داشتی هیچ کاری نکنی و فقط به اون فکر کنی بعد که یه همچین اتفاقی بیفته برگردن بهت بگن که خیله خوب بابا،حالا ما اینکارو کردیم فکر کردی تو خودت نکردی؟؟آهاااان،آررررره،تو پاک پاک بودی؟؟؟برو بابا خود تو تا الآن چندفعه اینکارو کری؟؟هااان؟نه،بگو دیگه.....
بعد واقعا" لال می شی،دهنت باز می مونه که چی بگی؟؟اصلا" می خوای چی بگی؟؟
انقدر حالت بد می شه که واقعا""" نمی دونم حتی الآنم چی بگم؟؟انقد دلت به حال خودت می سوزه که ممکنه گریه ات بگیره.
تمام این اتفاقا می افته،اما گفتم که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه،بعدش تو می فهمی.
حالا چجوری فهمیدنشو بعدا" می گم حتما"
خلاصه تمام این اتفاقا می افته اما تو بازم خودتی،بازم بخاطر چیزی که ازون تو ذهنت ساختی همه چیو فراموش می کنی و باز بر میگردی می شی همون آدم سابق؛حالا شاید یه کم با حساسیت بیشتر اما بالاخره خودتی...
نمی دونم تا کی باید خودت باشیی ،تا کی باید خورد شی،تا کی...
یه زمانی یه اتفاقی می افته که واقعا" نفست بند میاد،نمی دونم!
نفست تو سینت حبس می شه،جوری که انگار داری خفه می شی،هرچقدرم که نفس عمیق بکشی انگار نه انگار؛یه درد خیلی بد تو گلوته،انقدر گلوت رو فشار می ده که انگار یکی داره خفه ات می کنه...نمی دونم دیگه چی بگم؟چجوری حس اینکه یه قلبت می ریزه و میسوزه بعد حس خفگی بهت دست می ده رو بگم..
اینکه تمام ذهنیت و فکرو همهچیت راجع بهش از بین میره.
بعد تو این موقعیت می شه آدم به چیز دیگه ای فکر کنه؟می شه دلش خوش باشه؟می شه تمام چیزای دور و برش رو تاریک و سیاه نبینه؟
به هرچی فکر می نی واست بی مفهومه،هرچی که بخواد تورو ازین حال و هوا در بیاره واست مسخره اس.اگه بری با دوستات تو یه جمعی که همه خوبن،خوشن،اصلا" شاید بخاطر تو دور هم جمع شدن،اما احساس می کنی چقدر ازشون دوری،ازینکه بخوای یه لبخند مصنوعی واسه اینکه دلشون نشکنه بزنی از خودت بدت میاد که چطور می شه این لبخند رئ لبت اومده حتی مصنوعی.
می دونم این شیوه خوبی نیست اما خوب همه آدما مثل هم نیستن.
یه وقتایی هست که انقدر دلت گرفته که نمی دونی چجوری خودتو خالی کنی،میری پیش بهترین دوستت که از هیچی خبر نداره.شاید بخاطر اینکه بتونه باهات همدردی کنه مجبور شی همه چیزو براش تعریف کنی اما احساساتتو نمی تونی...
نمی تونی بگی چه حسی گرفتی یا چه حسی داشتی...
بخاطر همین بازم تنهایی،تنهای تنها..تو می مونی و خویشتنت.فقط اونه که می تونه کمکت کنه تازه اونم اگه سمت توهمات نره که حالتو بدتره کنه،وقتی یه چیزی می بینی که اصلا" فکرشو نمی کردی،حالا که تنها تو خودتی،شروع می کنی تمام چیزای کوچیکو که قبلنا ازشون گذشتی رو بهم بست میدی بعد می فهمی که داستان سر دراز داشته،شاید الآن یه چشمه اشو متوجه شدی،اما انگار الآن که یه چیز و فهمیدی،خیلی چیزای بزرگتر هم فهمیدی.
چیزایی که فکر کردن بهشون خیلی داغونت می کنه،چیزایی که هست نمی تونیم تغییرشون بدی.بخاطر همینه که شاید با گوش دادن یه آهنگ بری یه جایی که هیچکس تا حالا ندیده.
بحث حساس بودن نیست،بحث اینه که آدم دلش می شکنه،آدم دلش واسه خودش می سوزه که مستحق همچین رفتاری نبودی...
هیچ وقت دوست نداری دل کسی رو بشکونی اما دلت می شکنه.
البته یه جمله ای هست که می گه وقتی به یه نفر زیاد بها بدی قطعا" بهش بدهکار می شی.
وقتی یه اتفاقی می افته که تو توش طلبکاری،با اینکه هیچیم نمی گی فقط ناراحتی،آخر داستان بدهکار می شی.وقتی اونقدر ناراحت شدی که زبونت بند اومده نهایت کاری که می تونی بکنی اینه که فقط سرت رو تکون بدی،حالا چند وقت می گذره،می بینی که انگار فقط تویی که ازین داستان ناراحتی.بقیه همه خوبن،خوشحالن،زندگی عادیشون رو می کنن و توام معذرت می خوام ک..ن لقت! برو بشین تو آب یخ!
اینجاس که واقعا" می خوای قید همه چیزو بزنی.اما بازم می بینی که هر کاری بکنی همینه.
چه بری چه بمونی چیزی تغییر نمی کنه.
خلاصه خیلی شرایط بدیه نمی دونم چجوری بگم.اصلا" نمی خوام بگم.
نمی خوام بگم که وقتی کسی که یه کاری کرده که تو از ناراحتی حالت تهوع داشتی،خودشو زده به اون راه،انگار نفهمیده بخوایم چیزی بگی بدهکار میشی.
البته تمام اینا بخاطر غروره و سر طرف هم حتما" به سنگ می خوره اما دیگه وقتی بر می گرده که خیلی دیره...
وقتی فقط واسه اینکه در دهن تورو ببنده،جلوی تو یه رفتاری داره ووقتی تو نیستی یه رفتار دیگه.وقتی می فهمی خیلی دلت می گیره،می شکنی.بعدش به خیلی چیزای دیگه ام شک می کنی،شاید آرزو می کردی که هیچ وقت نفهمی و تو نفهمی خودت خوش بودی..
ولی همیشه اینو بدون شاید خیلی چیزارو از دست بدی،خیلی از وقت و جوونیت ناراحت باشی اما اونکه همیشه برنده اس تویی.
این جمله رو خوندی؟؟؟؟؟من تا چند وقت پیش خیلی بهش اعتقاد داشتم اما الآن دیگه نه!
فقط واسم یه حرف دل خوش کنک مسخره اس که شاید شاید یه کم بهت آرامش بده،امید واهی بده ولیکن در حال حاضر تنها کسی که بازنده اس تویی.
خلاصه اینو می خوام بگم که تمام اینا باعث می شه که تو تغییر کنی،بشی مثل یه پلنگ زخمی،واسه خودت گرگ بشی و واسه اینکه رو دست نخوردی این تو باشی که تو این مسائل پیش قدم باشی.
تمام خوبی ها و سادگی و دل رحمی هارو کنار می ذاری و همه رو به یه چشم می بینی.به چشم انتقام.
هیچکس از روزی که به دنیا میاد آدم گرگی نیست و دوستم تداره باشه چون حتی تو شعرا و کارتونا هم دیده که گرگ همیشه آقا بده اس.
اما انگار دیگه نمی شه گوسفند مهربون موند.چون انقدر گرگ زیاد شده که می خورنت.پس باید بخوری تا خورده نشی.
من هیچ وقت دلم نمی خواد گرگ باشم بخاطر همینه که همیشه یه غم تنهایی دارم...
اما دیگه نمی خوام...
این مشکل امروز همه ماست که شاید من به بخش خیلی کوچیکش اشاره کردم.
خوبه که آدم شاد باشه،اما حتی فکر کردن به بعضی چیزا که دیگه گوشت و خونت شده پیرت می کنه.
از ته دلم می خوام که هیچ جوونی وقتی که موهاش مشکیه پیر نباشه...
نظرات:
«admin» میگوید: |
«سلام هادی جان آره توام بنویس از خودت شاید تنها جایی که می تونی توش خودتو خالی کنی دنیای مجازی باشه.» |
«admin» میگوید: |
«الهه جان عینک بدبینی چیه؟ چیزی که هست و دارم می گم،چیزی که اتفاق افتاده،نه اینکه فکر کنم اینجوری باشه. اگه آدم یه چیزی و انتخاب می کنه پای همه چیش وای میسه یا اینجوری بگم منکه اینطوریم.اما اینکه می گی گل و خار همسایه ان اینارو می دونم عزیزم. اگه فکر می کنی هوسه با یکی دو روز ناراحتی از سرت می پرید.چیزی رو نمی خوام بهت ثابت کنم اما شاید خوب برای تو هنوز غریب باشه.» |
«هادی » میگوید: |
«سلام از وبلاگت خوشم اومده شاید منم مثل تو بنویسم» |
وااااااای دااااااد و هواااااار |
«الهه» میگوید: |
«ادامه اش دادی خراب شد حیف واقعاً، تا شک می کنی تا میرسی سر دوراهی خود به خود می پیچی دست چپ ، چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آدمای مثل تو نمی دونم چون چشماشون چپه اینطوری شدن یا چون اینطوری بودن چشماشون چپ شده؟؟؟ وااااااااااای دااااد و هواااار تمام عینکهای بدبینی بشکنن صلوات » |
چرا؟؟؟ |
«» میگوید: |
«» |
چرا؟؟؟ |
«» میگوید: |
«» |
چرا؟؟؟ |
«» میگوید: |
«» |
سلوم |
«الهه» میگوید: |
«خوندمت دوستم ولی بدون که : زندگی خوردن و خوابیدن نیست انتظار و هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از عطر لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند» |