چند کلمه از شرح حال من..

تلفیق خوب و بد

آدم نمی دونه واقعا" تکلیفش چیه؟؟
خوب باشی بد باشی چی کار کنی؟
وقتی کاری از دستت بر نمیاد نمی شه کاری کرد،می دونی وقتی کاری از دستت بر نمیاد بعد چند وقت سپرده می شی دست زمان..
زمان تنها چیزیه که قادره همه چیزو درست کنه به نظرم
خلاصه وقتی دردت تو دلت کهنه شد و زخمت یه کم سر بسته شد،توهم قاطی بازی بچه ها می شی،مثلا" اگه یه خاطره خنده دار تعریف کنن دیگه مثل اوایل مثل مجسمه یه جارو نگاه نمی کنی بعد که خاطره تموم شد بگی هان؟چی شد بچه ها؟؟
بعدم که کسی برات توضیح نداد یا به زور دوباره و بیمزه گفتن واست اونوقت بیشتر احساس تنهایی می کنی...
خلاصه دیگه اینجوری نیستی در ظاهر تقریبا" حالت خوبه اما همیشه تو دلت گرفته اس،اون انرژی رو که باید داشته باشی نداری،خوب آدم خودش خودش و می شناسه دیگه!
انگار همیشه یه درد باهاته که هروقت بهش فک می کنی داغ می شی..
اگه بخوای ریز بشی روش اونوقته که زخم سر باز می کنه و روز از نو روزی از نو...یه کم شبیه فراره اما خوب حسش از مرگ بدتره!!
اما نظر من از لحاظ علمی اینه که هم علم ثابتش کرده هم خودم!!!!
اینکه وقتی که واقعا" حالت بد باشه وقتی واقعا" پکیده باشی،مغزت رد می کنه...
می زنی زیر خنده مثلا" همه فک می کنن حالت خوبه...
این عکس العمل مغز اگه نباشه باور کن من بارها تا الآن سکته زده بودم..
می خواستم بگم که همونجور که تو لحظات خوش دنبال یه بدی می گردم یا اون لحظات زیاد طول نمی کشه،سریع خراب میشه؛از این طرفم وقتی حالت بده مغزت رد می کنه..
وقتی بین این دوتا حس گیر می کنی واقعا" حالت بد میشه..
می شی یه آدمی که ظاهرا" حالش خوبه اما انگار همیشه خسته اس.. که واقعا" هم خسته اس..واقعا" دیگه چه جونی واسه آدم می مونه که بخواد به همه چی فک کنه..
همش می گی بیخیال همه چی اما نمی شه...
همیشه حسای خوب و بد کنار همن،به موازات هم حرکت می کنن.
یعنی تو یه چشم بهم زدن می شه همه چیز خراب شه،همه چیز از بنیان خراب شه..
و همینطورم اینکه تو همون فاصله می شه همه چی درست شه،هرچیز بد و آزار دهنده و مانعی که هست همش برداشته شه که به نظر خودم گزینه دوم یه 120 سالی طول بکشه...


دیگه هیچی رنگ و بوی اونوقتا رو نداره،دور از جون آدما یه کم پستن..میدونی چرا ؟
بخاطر اینکه هر وقت تهنا می شن می گن واای دوران کودکی چقد خوب بود،چقدر قشنگ بود..
چه تابستونایی داشت،چه آفتابی داشت چه....
بعد که سرشون گرم یه نفر می شه،اون یه نفر میشه همه زندگیش،می شه کودکیش،میشه تابستون،میشه آفتاب ، مهتاب ...نمی دونم خلاصه همه چیش میشه...چه تابستونایی که فقط به فکر با اون بودنی،نه به آفتاب کار داری نه به مهتاب نه هیچی...انگار انقدر غرق دنیای مادی می شی که وقتی همه چی تموم می شه احساس می کنی تا خرخره تو مردابی،هیچکسم جز خودت نمی تونه بهت کمک کنه اما حالا کی می خواد خودشو بکشه بیرون؟؟؟؟
خلاصه دلم خیلی می سوزه،نه دیگه آفتاب اون رنگ همیشگی شو داره نه دیگه هوا همون هواس نه دیگه ...
وقتی سر ظهرای تابستون می رفتم تو حیاط،زیر سایه روشن درخت مو رو صندلی لم می دادم،از بالا زل می زدم تو سینه کش آفتاب رو آسفالتی که لحظه شماری می کردیم واسه اینکه جمع شیم  بعدازظهر فوتبال بازی کنیم تا شب که نوبت قایم موشک بشه. تو همین فکرا یه صدای آرامش بخش اذان پخش می شد تو هوا...

الان که دیگه هیچی آرامشبخش نیست..هیچی!
بچگی خیلی قشنگ بود..
الان به جایی رسیده که سلام کردن یه نفر بهت خیلی امید میده بهت..
اینکه یهو یه جا حس کنی که آدمای دور و برت دوستت دارن بهت امید می ده امیدی که دوباره از بین می ره و اون تاریکیه باز تو دلت میاد سر جاش...واسه اینکه می بینی کسایی که دوست دارن همیشه باتو نیستن همون لحظه،قشنگی!!
بخوای زیاد باشی آدما ترش می کنن پست می زنن باید کم باشی تا مزه مزه ات کنن ...
اصلا" به نظر من باید نباشی تا همیشه باشی...





نظرات:

«» می‌گوید:
«liiiiiiiiiiiike ...»




گزارش تخلف
بعدی