چند کلمه از شرح حال من..

آلزایمر!

نمی دونم از کجا شروع کنم..
اصلا" نمی دونم چرا می گم؟چرا می نویسم؟
شاید فقط بخاطر اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد و فقط می تونم بنویسم.می تونم بنویسم اما حسایی که داره می گذره رو چطوری بنویسم؟
چیزایی که هیچ وقت به گفتار رو قلم نمیان...
حسی که همیشه تو دلته،لبخند سرد و بی روحی که بعضی وقتا رو لبته.تنهایی میون یه عالمه آدم،دوست رفیق،اما عین یه آدم موجی هستی که فقط تو گوشاش صدای صوت می شنوه.
اولش آزار دهنده اس اما بعدا" عادت می کنی.
نمی خوام تو نوشته هام همش ناله کنم.بالاخره بعد یه عالمه اتفاقای بد،اتفاقای خوب هم می افته.اما نه همیشه.
عین این می مونه که...
نه،عین هیچی نمی مونه،عین خودش می مونه،مثال نداره.
امروز یه جمله ای خوندم که ای کاش هیچ وقت نمی خوندم.ابراهیم نبوی می گه :
رابطه‌ی انسانی عمر مفیدی دارد. متاسفانه داستان‌های عاشقانه با ریاکاری و احساسات‌گرایی چنین باوری ایجاد کرده‌اند که عشق هرگز نمی‌میرد. نه دوست من! عشق هم می‌میرد. یک باره احساس می‌کنی دلت تنگ نمی‌شود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست. گاهی اوقات واقعن همه چیز تمام می‌شود. تمام می‌شود. جوری تمام می‌شود که انگار هرگز نبوده است.

خوندن یه همچین جمله ای برای من عین تیر خلاص می مونه.عین موقعی می مونه که تیر خورده تو سینت،تا وقتی پروسه مرگت کامل شه یه چند ثانیه ای می گذره اما تو همون چند ثانیه تمام دوران بچگیت،تمام خاطرات خوب و بدت،تمام لحظه هایی که تو زندگیت داشتی،با هرکسی که به یه نحوی تو زندگیت نقش داشته...تمام اینا از جلوی چشمت می گذرن تا می رسن به جایی که تمام لحظه هایی که با عشقت داشتی میاد جلوی چشمت،خوب یا بد دیگه هیچ فرقی نمی کنه،تمام حسایی که باهاش داشتی برات دوباره تداعی می شه...
تو همین موقع هاست که ثانیه ها دارن به آخر می رسن...
اما دیدن اون موقعها،دیدن اون لحظه ها،دیدن چهره ی عشقت که داره بهت لبخند میزنه یه لحظه یه نیرویی بهت القا می شه که دیگه نمی خوای بمیری،تمام تلاشت رو می کنی که نمیری،که نری،که دیگه چشمات برای همیشه بسته نشن...
تمام اونا باعث می شن که تو وارد یه سینرژیی بشی که از مرگ رهاییت می ده...
زنده می مونی اما با یه سینه تیر خورده،فقط بخاطر اون زنده می مونی موقعی که برات مرگ و زندگی فرقی نداشت فقط بخاطر اونه که خواستی زنده بمونی،با این حال منتظر یه تلنگری تا دوباره بری...
با تمام این مقاومتها و سختی ها،وقتی یه همچین حرفی رو یه جا می شنوی دیگه برات تیر خلاصه.دیگه تموم می شی..
کاری ندارم که منطقی هست یا نه اما تیر،تیره...
شاید یه همچین موضوعی هیچ وقت اتفاق نیفته،اما یادتون هست که یه بار گفتم بعضی وقتا پیش خودت یه فکری می کنی،خودتو جای یکی دیگه می ذاری،همینطوری خودتو می ذاری تو یه شرایطی که حس کنی.
مثل دوبار مردن،مثل لب های داغی که به لبای یخ زده ات گرما بده،امید بده،عشق بده...
و بعد وقتی جدا بشه مرگ دوباره...
نمی خوام دیگه چیزی بگم،نمی خوام چیزایی که میاد تو ذهنم رو همش رو بنویسم چون حتی فکر کردن بهشون واسه خودم خیلی سخته نمی خوام این سختی رو با کسی شریک شم.
اما می خوام بگم اگه آدما فقط یه دکمه ریست رو بدنشون داشتن که هروقت می خواستن،هر چند دفعه که می خواستن خودشونو ریست می کردن تمام اون حرفای ابراهیم نبوی رو می شد چشم بسته قبول کرد.
چقدر خوب می شد که هروقت می خواستی آلزایمر بگیری تا راحت شی...
راحته راحت...
اما با تمام این اوصاف،تمام این دردا هستن که رشدت می دن،تربیت می کنن،واست تجربه می شن،پله می شن...
ایکاش می تونستم فقط از یه بعد بنویسم که اینجوری خودم جواب خودم رو ندم..
ایکاش می شد تمام احساسمو بنویسم...اینکه برای بودن نباید باشی...







...

یه جمله ای بود که من همیشه به همه می گفتم،یه چیزی که واسه خودمم اتفاق افتاده بود.
بذار قبلش یه چیز دیگه بگم،بذار اینو بگم که بزرگترین اشتباهی که باعث میشه از یه سوراخ دوبار گزیده شی اینه که همیشه فک می کنی و پیش خودت می گی نه بابا این یکی با بقیه فرق می کنه،این یه چیز دیگه اس.اینا می شه مکالماتت با خویشتن خودت که یا داره اون تورو گول میزنه یا داری تو اونو گول می زنی،اینو بگم که تو هیچ وقت نمی تونی اونو گول بزنی چون هر تصمیمی هم بگیری ته دلت یه جوریه،همینه که اون می دونه و تو نمی دونی.
البته من دارم کلی می گم نمی گم که حتما" برای من اتفاق افتاده یا برای همه اتفاق افتاده باشه...
حالا خلاصه می خواستم اینو بگم که هروقت آدما همدیگه رو خیلی دوست داشته باشن،عاشق هم باشن،عاشق دروغ می شن.هر کسی کار خودشو انجام می ده آخرش با دروغ همه چی حل می شه همه چی درست می شه اما موقتی.
چیزی که من بهش اعتقاد دارم اینه که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه،هیچ وقت کاری که می کنی بدون جواب نمی مونه،همیشه از اون دستی که می دی از همون دستم پس می گیری...
به این چیزا اعتقاد دارم اما همیشه هم اینجوری نیست.مثلا" یه آدمی بخاطر ترس ازینکه نکنه ازون دستی که داره میده از همونم پس بگیره،هیچ وقت یه کار بد نکنه.اما من یه جور دیگه اشم دیدم.دیدم آدمی که هیچ وقت از هیچ دستی نداده اما با یه دست پس گرفته!!!!
اون هیچ کاری نکرده اما اما از همون چیزی که ازش می ترسید،انجامش نمی داد تا نکنه یه وقت سر خودشم بیاد،بالاخره سر خودش میاد با اینکه هیچ کاری نکرده بود...
یه همچین چیزی خیلی درد داره،خیلی...مخصوصا" وقتی از یه همچین چیزی ناراحت می شی و وقتی بیانش می کنی،به چشم خودشون بهت نگاه کنن.
تو با تمام شرایطی که داشتی هیچ کاری نکنی و فقط به اون فکر کنی بعد که یه همچین اتفاقی بیفته برگردن بهت بگن که خیله خوب بابا،حالا ما اینکارو کردیم فکر کردی تو خودت نکردی؟؟آهاااان،آررررره،تو پاک پاک بودی؟؟؟برو بابا خود تو تا الآن چندفعه اینکارو کری؟؟هااان؟نه،بگو دیگه.....
بعد واقعا" لال می شی،دهنت باز می مونه که چی بگی؟؟اصلا" می خوای چی بگی؟؟
انقدر حالت بد می شه که واقعا""" نمی دونم حتی الآنم چی بگم؟؟انقد دلت به حال خودت می سوزه که ممکنه گریه ات بگیره.
تمام این اتفاقا می افته،اما گفتم که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی مونه،بعدش تو می فهمی.
حالا چجوری فهمیدنشو بعدا" می گم حتما"
خلاصه تمام این اتفاقا می افته  اما تو بازم خودتی،بازم بخاطر چیزی که ازون تو ذهنت ساختی همه چیو فراموش می کنی و باز بر میگردی می شی همون آدم سابق؛حالا شاید یه کم با حساسیت بیشتر اما بالاخره خودتی...
نمی دونم تا کی باید خودت باشیی ،تا کی باید خورد شی،تا کی...
یه زمانی یه اتفاقی می افته که واقعا" نفست بند میاد،نمی دونم!
نفست تو سینت حبس می شه،جوری که انگار داری خفه می شی،هرچقدرم که نفس عمیق بکشی انگار نه انگار؛یه درد خیلی بد تو گلوته،انقدر گلوت رو فشار می ده که انگار یکی داره خفه ات می کنه...نمی دونم دیگه چی بگم؟چجوری حس اینکه یه قلبت می ریزه و میسوزه بعد حس خفگی بهت دست می ده رو بگم..
اینکه تمام ذهنیت و فکرو همهچیت راجع بهش از بین میره.
بعد تو این موقعیت می شه آدم به چیز دیگه ای فکر کنه؟می شه دلش خوش باشه؟می شه تمام چیزای دور و برش رو تاریک و سیاه نبینه؟
به هرچی فکر می نی واست بی مفهومه،هرچی که بخواد تورو ازین حال و هوا در بیاره واست مسخره اس.اگه بری با دوستات تو یه جمعی که همه خوبن،خوشن،اصلا" شاید بخاطر تو دور هم جمع شدن،اما احساس می کنی چقدر ازشون دوری،ازینکه بخوای یه لبخند مصنوعی واسه اینکه دلشون نشکنه بزنی از خودت بدت میاد که چطور می شه این لبخند رئ لبت اومده حتی مصنوعی.
می دونم این شیوه خوبی نیست اما خوب همه آدما مثل هم نیستن.
یه وقتایی هست که انقدر دلت گرفته که نمی دونی چجوری خودتو خالی کنی،میری پیش بهترین دوستت که از هیچی خبر نداره.شاید بخاطر اینکه بتونه باهات همدردی کنه مجبور شی همه چیزو براش تعریف کنی اما احساساتتو نمی تونی...
نمی تونی بگی چه حسی گرفتی یا چه حسی داشتی...
بخاطر همین بازم تنهایی،تنهای تنها..تو می مونی و خویشتنت.فقط اونه که می تونه کمکت کنه تازه اونم اگه سمت توهمات نره که حالتو بدتره کنه،وقتی یه چیزی می بینی که اصلا" فکرشو نمی کردی،حالا که تنها تو خودتی،شروع می کنی تمام چیزای کوچیکو که قبلنا ازشون گذشتی رو بهم بست میدی بعد می فهمی که داستان سر دراز داشته،شاید الآن یه چشمه اشو متوجه شدی،اما انگار الآن که یه چیز و فهمیدی،خیلی چیزای بزرگتر هم فهمیدی.
چیزایی که فکر کردن بهشون خیلی داغونت می کنه،چیزایی که هست نمی تونیم تغییرشون بدی.بخاطر همینه که شاید با گوش دادن یه آهنگ بری یه جایی که هیچکس تا حالا ندیده.
بحث حساس بودن نیست،بحث اینه که آدم دلش می شکنه،آدم دلش واسه خودش می سوزه که مستحق همچین رفتاری نبودی...
هیچ وقت دوست نداری دل کسی رو بشکونی اما دلت می شکنه.
البته یه جمله ای هست که می گه وقتی به یه نفر زیاد بها بدی قطعا" بهش بدهکار می شی.
وقتی یه اتفاقی می افته که تو توش طلبکاری،با اینکه هیچیم نمی گی فقط ناراحتی،آخر داستان بدهکار می شی.وقتی اونقدر ناراحت شدی که زبونت بند اومده نهایت کاری که می تونی بکنی اینه که فقط سرت رو تکون بدی،حالا چند وقت می گذره،می بینی که انگار فقط تویی که ازین داستان ناراحتی.بقیه همه خوبن،خوشحالن،زندگی عادیشون رو می کنن و توام معذرت می خوام ک..ن لقت! برو بشین تو آب یخ!
اینجاس که واقعا" می خوای قید همه چیزو بزنی.اما بازم می بینی که هر کاری بکنی همینه.
چه بری چه بمونی چیزی تغییر نمی کنه.
خلاصه خیلی شرایط بدیه نمی دونم چجوری بگم.اصلا" نمی خوام بگم.
نمی خوام بگم که وقتی کسی که یه کاری کرده که تو از ناراحتی حالت تهوع داشتی،خودشو زده به اون راه،انگار نفهمیده بخوایم چیزی بگی بدهکار میشی.
البته تمام اینا بخاطر غروره و سر طرف هم حتما" به سنگ می خوره اما دیگه وقتی بر می گرده که خیلی دیره...
وقتی فقط واسه اینکه در دهن تورو ببنده،جلوی تو یه رفتاری داره ووقتی تو نیستی یه رفتار دیگه.وقتی می فهمی خیلی دلت می گیره،می شکنی.بعدش به خیلی چیزای دیگه ام شک می کنی،شاید آرزو می کردی که هیچ وقت نفهمی و تو نفهمی خودت خوش بودی..
ولی همیشه اینو بدون شاید خیلی چیزارو از دست بدی،خیلی از وقت و جوونیت ناراحت باشی اما اونکه همیشه برنده اس تویی.
این جمله رو خوندی؟؟؟؟؟من تا چند وقت پیش خیلی بهش اعتقاد داشتم اما الآن دیگه نه!
فقط واسم یه حرف دل خوش کنک مسخره اس که شاید شاید یه کم بهت آرامش بده،امید واهی بده ولیکن در حال حاضر تنها کسی که بازنده اس تویی.
خلاصه اینو می خوام بگم که تمام اینا باعث می شه که تو تغییر کنی،بشی مثل یه پلنگ زخمی،واسه خودت گرگ بشی و واسه اینکه رو دست نخوردی این تو باشی که تو این مسائل پیش قدم باشی.
تمام خوبی ها و سادگی و دل رحمی هارو کنار می ذاری و همه رو به یه چشم می بینی.به چشم انتقام.
هیچکس از روزی که به دنیا میاد آدم گرگی نیست و دوستم تداره باشه چون حتی تو شعرا و کارتونا هم دیده که گرگ همیشه آقا بده اس.
اما انگار دیگه نمی شه گوسفند مهربون موند.چون انقدر گرگ زیاد شده که می خورنت.پس باید بخوری تا خورده نشی.
من هیچ وقت دلم نمی خواد گرگ باشم بخاطر همینه که همیشه یه غم تنهایی دارم...
اما دیگه نمی خوام...
این مشکل امروز همه ماست که شاید من به بخش خیلی کوچیکش اشاره کردم.
خوبه که آدم شاد باشه،اما حتی فکر کردن به بعضی چیزا که دیگه گوشت و خونت شده پیرت می کنه.
از ته دلم می خوام که هیچ جوونی وقتی که موهاش مشکیه پیر نباشه...





درد شیرین

بچه که بودم وقتی یکی از دندونام لق می شد،شروع می کردم باهاش بازی کردن،با زبون تکونش می دادم یا با دندونام می ساییدمش که درد بگیره،بسوزه...
یه جورایی خیلی حال می داد،دردش باحال بود یه جوری اعتیاد داشت تا وقتی که کنده می شد همیشه دوست داشتم هی لق بمونه تا اون درده باها ش باشه..
نمی دونم شاید ریشه تو کودکی داشته باشه اما از خیلیا شنیدم که اونام حال می کردن.حالا دارم به این فک می کنم که شاید خودم دوست دارم دنبال درد بگردم،این خودمم که یه جوری رفتار می کنم که آخرش خیلی درد داشته باشه،شاید یه کارایی می کنم که بعدها انقدی که برای من سخته برای هیچ کس نباشه،اما...اما خوب هر آدمی یه خصلتی داره،شاید طرف نتونه خودش و عوض کنه یا بخواد یه جوری رفتار کنه که بلد نیست؛اونوقت می شه مثله اون کلاغی که اومد راه رفتن طاووس رو یاد بگیره،راه رفتن خودش یادش رفت...
حالا خلاصه وقتی اخلاقت یه جوریه که شاید همون باعث آزارت بشه،باعث اینکه شاید اسم خوبی نباشه اما اینکه ازت سواستفاده بشه،خلاصه هرچی باشه اخلاقته،خوب یا بد اینی هستی که هستی،البته شاید هرچقد که جلوتر بری تجربه باعث می شه که یه سرس اصلاحات انجام بدی که حتما" حتما" لازمه،اما با تمام این اوصاف وقتی همه چیت از روی احساسات واقعیته بدون هیچ چشم داشتی،محبت کردنت،عشق ورزیدنت،اینکه هر کاری که از دستت بر میاد انجام میدی حتی شده از زیر سنگ،هیچ وقت برات سخت نیست،هیچی برات سخت نیست چون از روی عشقه..دوست داری که اینکارو می کنی که شاید در آخر لبخند کسی رو ببینی که یه دنیا برات ارزش داره،ذوق رو تو چشمای کسی ببینی که هروقت یاد برق تو چشماش بیفتی احساس خوبی بهت دست می ده،حالا وسط تمام این احساسات و رفتار هاو(کاری نداریم به خوب یا بد بودنش) یهو  یه اتفاق برات می افته که اصلا" انتظارش رو نداشتی،یه حرفی می شنوی که اصلا" فکرشو نمی کردی که بشنوی،یه رفتاری ببینی که از فرط تعجب لال بشی،حرفی واسه گفتن نداشته باشی تازه ازت بخوان که بگی چی شده،بپرسن که چی شده مگه؟؟اما تو هنوز لالی،چون احساس می کنی که اون ماجرا یا حرف یا اتفاق یا.. انقدر مبرهنه،انقدر واضحه که آدم نمی دونه چی بگه،یعنی واقعا" یه جوری از تو منهدم میشی که به سکوت رضایت می دی،می گی می خوام چی بگم؟از کجا شروع کنم...چیو توضیح بدم؟یعنی واقعا" چطور میشه که اینجوری بشه مثلا" بعدم بخوای دنبال دلیل بگردی بخوای توضیح بدی که چرا....
یعنی مرگ راحت تره ازینکه بخوای...
اما خوب،خلاصه بعد چند وقت می فهمی که شاید رفتارها و حرفایی که برای تو یه معنا و مفهومی دارن ،برای همه ندارن..
شاید انقدر مفهوم داشتن و تکرار شدن که دیگه ازش زده شدن و برای اینکه بخوان یه حداقل تفاوتی حس کنن،پس می شکننش تا قانون نشه،تا وحی منزل نشه،تا نکنه یه وقت الآن دارن با این سنت پیش می رن بخاطر اینکه قدرشناس باشن حرفتو گوش می کنن،بخاطر اینکه دوست داشتنشونو نشون بدن همون کاریو می کنن که که تو دوست داری...
البته اینی که گفتم به دو دسته مهم طبقه بندی میشه،این اصل رو که هیچ کس رو نباید تغییر داد و همه باید خودشون باشن و کسی بخاطر کسی نباید خودشو تغییر بده رو فراموش نکنیم ضمن اینکه تا الآن هرچی از بروز احساس،رفتار و گفتار گفتم همگی خود خودت هستی بدون هیچ تغییری.
حالا دسته بندی اینکه اون کاری رو می کنن که تو دوست داری به دو دسته تقسیم میشه که تو همش ما طرف مقابل رو واقعا" عاشق و حرف گوش کن فرض می گیریم(یعنی تقریبا" فرض محال)...
اما یکیش اینه که اون کاری که تو می خوای مثلا" یه چیز پوچ و مسخره اس که حالت گیر دادن داره،حالت بهونه گرفتن،اینکه مثلا" یه جیزی برای گفتن داشته باشی که یعنی منم هستم،منم صاخب نظرم،یا طرف می خواد ببینه حرفش چقدر برش داره یا حالا هرچی..
که این حالت بعد از یه مدت باعث می شه اعتبارتو از دست بدی و طرفت رو هم خسته کنی،باعث می شی که شاید اون با تمام اینکه می خواد اونی بشه که تو رو خوشحال می کنه می بینه که واقعا" نمی ارزه که بخواد تن به خواسته های شاید الکی تو بده و اونجوری بشه که تو بخوای..بعد یه مدت می زنه زیرش بعدشم تو هم تمام توهماتت می پکه !!  
دسته بعدی اون دسته است که حرفی که می زنی واقعا" درسته،بالاخره از رو یه حساب کتابی هست اما حالی کردن این که واقعا"حرفی که می زنی درسته،کاری که می گی رو انجام بده،خیلی سخته ،دعوا می شه قهر پیش میاد،دلخوری..
آخرشم اون نمی فهمه و نمی خوادم بفهمه از سر لج،که بعضیاشون می گن نه مثلا" می خوان پاش وایسن اما بعضیاشون توی روت بهت می گن باشه اما کار خودشوننو می کنن چون تو که همیشه پیششون نیستی،در آخرم سرشون به سنگ می خوره،به حرفت می رسن بعدشم توقع دارن با آغوش گرم ازشون استقبال بشه(حالا داستان توقع از کجا پیش میاد؟ازونجا که تمتم خلق و خوت و تو اول حرفام توضیح دادم،که چون همیشه خوب بودی و با گذشت و مهربون و خر ...)
خیلی از حرفم دور شدم،انقدر که حاشیه هست،انقدر که مدل هست رشته کلام از دستت در می ره...
اینایی که گفتم فقط یه قسمتشه اونم خیلی کوچیک...
اما اینو می خوام بگم که وقتی دو تا آدم همدیگه رو خیلی دوست داشته باشن حتی دعوا هاشون،دوریشون از هم،دلتنگیای تو قهرشون همه و همه شیرینه...
انتظار یه روزی که بخوای بشینی اون آهنگ رو گوش کنی هم شیرینه..!





می ترسم ...

تا حالا شده وقتی فکر یه چیزیو داری می کنی که اگه یه روز اتفاق بیفته،چقدر سخته،چقدر وحشتناکه،همون لحظه پشتت می لرزه و زیر لب شاید سریع بگی خدا نکنه،نه،نه...
بعدشم می خوای سریع به یه چیز دیگه فکر کنی که نکنه باز اون موضوع بیاد تو فکرت دوباره...
احساس می کنی اگه بهش فکر کنی شاید زودتر اتفاق بیفته،فکر می کنی اگه بخوای تصورش کنی شاید اتفاق افتادنش خیلی نزدیک بشه برات و می خوای فرار کنی...
آره فرار برای اون لحظه خوبه اما می دونی که چیزیه که هست و یه روزم اتفاق می افته اما خوب دیگه...باید بهش فک نکنی چون هم چیزیو تغییر نمی ده همین که بیخودی ناراحتی و این کارما تو کائنات باعث می شه به سرت بیاد
هیچ وقت نباید فراموش کرد که هیچکس از 1 ساعت بعد خودشم خبر نداره،می تونه براش برنامه ریزی کنه بهش فکر کنه یا بهش امیدوار باشه اما نمی تونه بدونه چی می شه...
یه سیب و که می ندازی هوا،صدتا چرخ می خوره تا برسه زمین.
شاید یه روزی یه جایی تو یه موقعیتی باشی که ربطی به تو نداره اما تو دقیقا" وسط ماجرایی و اون بوها و اون صداها و چیزایی که می بینی و به خاطرت میسپاری...
بعد بهشون فکر می کنی می گی اگه برای من اتفاق می افتاد؟؟!!!!!!
واااااای ... موهای تنت سیخ می شه...دلت واسه خودت می سوزه،انقدر می سوزه که شاید گریه ات بگیره،اونم واسه خودت..!!!!
یه جا دیدم تو یه فیلمی،یه نفر رفته بود آتلیه عکس انداخته بود.وقتی عکسش آماده شد و دیدش دلش لرزید،عکسش خیلی خوب شده بود اما  وقتی دیدش ناراحت شد..گفت این عکس مثل عکساییه که رو هجله آدم میزنن وقتی می میره...!! گفت که باباش گفته همه آدما یه روز عکسی رو که وقتی می میرن می ذارن کنار شمع و خرما رو می بینه،بعد اونوقته که وقته رفتنشه...بعدشم همینم شد!!

خلاصه کاری نداریم به اون فیلمه با اینکه کل زندگیه ما فیلمه!
اینو می خوام بگم که مثلا" یه موقع حواست به هیچی نیست..یعنی درستشم همینه نبایدم باشه..اگه باشه دیگه ترس هیچ لحظه ای رو برات شاد نمی ذاره.
مثلا" وقتی حواست هست،وقتی که خیلی شادی یهو یه آهنگ غمگین گوش می دی،دلت می خواد عوضش کنی اما می دونی که یه روز قراره همش همونو گوش کنی،چون اینو می دونی ترجیح می دی که عوضش کنی،رد کنی بره..چون یه روز می رسه که کارت فقط گوش دادن اون آهنگ می شه.
یا وقتی که اصلا" قرارم نیست چیزی اتفاق بیفته یه چیزیو می بینی یا می شنوی واسش ناراحت می شی..
تمام اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم می ترسم...
یه آهنگ دارم از یه خواننده ای،انقدر این آهنگ قشنگه که حتی اگه هیچ دردی هم نداشته باشی باز می فهمیش...می برتت تو فکر..
ازین آهنگ می ترسم،فکر اینکه یه روز بخوام همش گوشش کنم و چجوری می خوام تحمل کنم می ترسم...
شاید آلانم دارم خیلی گوشش می کنم اما می دونم که اون روز با امروز خیلی فرق می کنه...
اما بازم در هر صورت ناراحت نیستم..
یه جورایی نمی خوام اون روز برسه،یه جوراییم منتظرشم..
حالام دارم به آهنگه گوش می دم...
دیگه خودم نیستم...





تلفیق خوب و بد

آدم نمی دونه واقعا" تکلیفش چیه؟؟
خوب باشی بد باشی چی کار کنی؟
وقتی کاری از دستت بر نمیاد نمی شه کاری کرد،می دونی وقتی کاری از دستت بر نمیاد بعد چند وقت سپرده می شی دست زمان..
زمان تنها چیزیه که قادره همه چیزو درست کنه به نظرم
خلاصه وقتی دردت تو دلت کهنه شد و زخمت یه کم سر بسته شد،توهم قاطی بازی بچه ها می شی،مثلا" اگه یه خاطره خنده دار تعریف کنن دیگه مثل اوایل مثل مجسمه یه جارو نگاه نمی کنی بعد که خاطره تموم شد بگی هان؟چی شد بچه ها؟؟
بعدم که کسی برات توضیح نداد یا به زور دوباره و بیمزه گفتن واست اونوقت بیشتر احساس تنهایی می کنی...
خلاصه دیگه اینجوری نیستی در ظاهر تقریبا" حالت خوبه اما همیشه تو دلت گرفته اس،اون انرژی رو که باید داشته باشی نداری،خوب آدم خودش خودش و می شناسه دیگه!
انگار همیشه یه درد باهاته که هروقت بهش فک می کنی داغ می شی..
اگه بخوای ریز بشی روش اونوقته که زخم سر باز می کنه و روز از نو روزی از نو...یه کم شبیه فراره اما خوب حسش از مرگ بدتره!!
اما نظر من از لحاظ علمی اینه که هم علم ثابتش کرده هم خودم!!!!
اینکه وقتی که واقعا" حالت بد باشه وقتی واقعا" پکیده باشی،مغزت رد می کنه...
می زنی زیر خنده مثلا" همه فک می کنن حالت خوبه...
این عکس العمل مغز اگه نباشه باور کن من بارها تا الآن سکته زده بودم..
می خواستم بگم که همونجور که تو لحظات خوش دنبال یه بدی می گردم یا اون لحظات زیاد طول نمی کشه،سریع خراب میشه؛از این طرفم وقتی حالت بده مغزت رد می کنه..
وقتی بین این دوتا حس گیر می کنی واقعا" حالت بد میشه..
می شی یه آدمی که ظاهرا" حالش خوبه اما انگار همیشه خسته اس.. که واقعا" هم خسته اس..واقعا" دیگه چه جونی واسه آدم می مونه که بخواد به همه چی فک کنه..
همش می گی بیخیال همه چی اما نمی شه...
همیشه حسای خوب و بد کنار همن،به موازات هم حرکت می کنن.
یعنی تو یه چشم بهم زدن می شه همه چیز خراب شه،همه چیز از بنیان خراب شه..
و همینطورم اینکه تو همون فاصله می شه همه چی درست شه،هرچیز بد و آزار دهنده و مانعی که هست همش برداشته شه که به نظر خودم گزینه دوم یه 120 سالی طول بکشه...


دیگه هیچی رنگ و بوی اونوقتا رو نداره،دور از جون آدما یه کم پستن..میدونی چرا ؟
بخاطر اینکه هر وقت تهنا می شن می گن واای دوران کودکی چقد خوب بود،چقدر قشنگ بود..
چه تابستونایی داشت،چه آفتابی داشت چه....
بعد که سرشون گرم یه نفر می شه،اون یه نفر میشه همه زندگیش،می شه کودکیش،میشه تابستون،میشه آفتاب ، مهتاب ...نمی دونم خلاصه همه چیش میشه...چه تابستونایی که فقط به فکر با اون بودنی،نه به آفتاب کار داری نه به مهتاب نه هیچی...انگار انقدر غرق دنیای مادی می شی که وقتی همه چی تموم می شه احساس می کنی تا خرخره تو مردابی،هیچکسم جز خودت نمی تونه بهت کمک کنه اما حالا کی می خواد خودشو بکشه بیرون؟؟؟؟
خلاصه دلم خیلی می سوزه،نه دیگه آفتاب اون رنگ همیشگی شو داره نه دیگه هوا همون هواس نه دیگه ...
وقتی سر ظهرای تابستون می رفتم تو حیاط،زیر سایه روشن درخت مو رو صندلی لم می دادم،از بالا زل می زدم تو سینه کش آفتاب رو آسفالتی که لحظه شماری می کردیم واسه اینکه جمع شیم  بعدازظهر فوتبال بازی کنیم تا شب که نوبت قایم موشک بشه. تو همین فکرا یه صدای آرامش بخش اذان پخش می شد تو هوا...

الان که دیگه هیچی آرامشبخش نیست..هیچی!
بچگی خیلی قشنگ بود..
الان به جایی رسیده که سلام کردن یه نفر بهت خیلی امید میده بهت..
اینکه یهو یه جا حس کنی که آدمای دور و برت دوستت دارن بهت امید می ده امیدی که دوباره از بین می ره و اون تاریکیه باز تو دلت میاد سر جاش...واسه اینکه می بینی کسایی که دوست دارن همیشه باتو نیستن همون لحظه،قشنگی!!
بخوای زیاد باشی آدما ترش می کنن پست می زنن باید کم باشی تا مزه مزه ات کنن ...
اصلا" به نظر من باید نباشی تا همیشه باشی...





...

می خواستم جمله ام رو با نمی دونم شروع کنم
دقت کردم دیدم من هیچی نمی دونم،پس چی می دونم؟؟؟
همیشه هروقت که خیلی خوشحالم می ترسم،همیشه هروقت همه چی خوبه منتظرم...
نمی دونم منتظر چی،اما منتظرم.
البته این یه تلقینه که زیادی تکرار می شه اما همش یه تلقینه..
انگار همه کائنات دست به دست هم می دن وقتی ببینن تو زیادی داری حال می کنی یا هرچی داری واقعا" همونیه که می خوای،شروع می کنن به جفتک انداختن و سنگ انداختن و به قول خودم باعث می شن هی یه دکون جدید باز شه و دعوا و دلخوری و قهر و.....
رفت تا یه هفته که هروزش تلخه..بعد خیالشون راحت میشه بیخیال می شن،بعد یه هفته همه چی میشه مثل قبل..
شاید کمتر شاید بیشتر..
اما همیشه دلتنگیه باعث می شه بیشتر شه...
خلاصه از روی تجربه هروقت که حالم خوبه همش خودمو می زنم به اون راه که نه من زیادم خوشحال نیستم،از ترس اینکه اون لحظات یا اون خوشی ها دوباره به گوش اونا نرسه...
از یه طرفم بدبختیه من اینجاس که نمی ذارم هیچکس که کنار منه ناراحت بمونه،نمی گم ناراحتیه همه رو برطرف می کنم اما تا اون موقع که پیششم یا پیش منه نمی ذارم ناراحت بمونه در بعضی مواقعم همونجا رفع میشه.
اما خدا نکنه که خودم ناراحت باشم...
یه نفس حبس شده تو سینم جمع می شه که هرکاری می کنم خالی نمیشه،یه غم کهنه که حتی فکر کردن بهش باعث میشه دلت داغ بشه،دماغت بسوزه،اشک تو چشات حلقه بشه...
نمی دونم حس قشنگیه،قشنگ نیست،اما خلاصه همیشه باهامه...دیگه بهش عادت کردم،دوسش دارم. شده مونس اوقاتی که ناراحتمو به خاطر خصوصیت اخلاقیم با هیشکی حرف نمی زنم،وقتی تنهام اون هست...
میاد پیشم می شینه،لب که باز می کنه انگار دلت از تو جر می خوره و خون داغ از چشمات پایین میاد،نفست می گیره،گلوت درد می گیره،غرورت نمی ذاره اشکت بریزه(من عاشق این لحظه ام)
اما خوب،یه ذره تو چشمت جمع میشه.
تا حالا گریه منو کسی ندیده بود،اما...
اما خوب دیگه بالاخره یه موقعی می رسه که خسته میشی،می خوای منفجر شی،واسه راحت شدن گلوت غرورتو میذاری زیر پات...
غرور چیه وقتی من دارم منفجر می شم..وقتی می بینم از کجا به کجا رسیدم اما جالب اینجاس که وقتی می بینم حالم بده دلم خیلی واسه خودم می سوزه اما انقد دوست دارم این لحظه رو...
همه آدما یه منه خویشتن دارن که تو خودشونه،باهاش حرف میزنی،مشورت می کنی،تشویقت می کنه،سرزنشت می کنه،خلاصه یه کپی از خودته که همیشه بهش اعتماد داری و فکر می کنی که از تو بیشتر می دونه
و همینطورم هست چون یه شخصیت ماورائیه...
اما این من خویشتن،تو بعضی از آدما ضعیفه،کمرنگه،یا شاید خوابه !!
اما این -من- تو خویشتنم خیلی قویه،خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو می کردم.
دوسش دارم،مثل آیینه اسکنر می مونه واسم...
همه رو می شناسه،فکرشونو می خونه،بهم مشورت می ده،انقد حاسامو قوی می کنه که می تونم بفهمم خیلی چیزارو..
جالبه که هم از منطق هم از احساس هیچی کم نداره...
نمی دونم انگار انرژیم تحلیل رفت،دیگه نمی خوام بنویسم...





بازهم،دلم گرفت و ..


نمی دونم از کجا شروع کنم
اصلا" نمی دونم چی می خواستم بگم؛اینهمه زور زدم یه بلاگ بزنم حالا که درست کردم نمی دونم چی کارکنم.
ماها هممون اینجوری هستیم.انقد که کارامونو خودمون کردیم وقتی به چیزی که می خوایم می رسیم دیگه ذوق نداریم چون انقد واسش سختی کشیدیم که تو راه رسیدن بهش هزار بار به خودمون فحش می دیم...
اما خوب دیگه دستمون خالیه اما مغرور..
اینترنت پرسرعت خفن با وی پی ان می خوایم،وقتی پای دستگاه می شینیم نمیدونیم اصلا" کجا بریم،چیکار کنیم؟
ته تهش دیگه خیلی باحال باشیم و سالم،میریم فیس بوک...
حالا اصلا اینایی که گفتم هیچ ربطی به چیزایی که تو دلم بود نداشت...

بهتر بگم دوست ندارم زیاد دردی که تو دلم هست هم بزنم چون تحملش خیلی سخت می شه...
فقط همینو می تونم بگم که کمتر کسی هست که 90 سال زندگی کنه،همه 90 بار یه سال رو تکرار می کنن...

خیلی بده که وقتی فریاد دادخواهی می زنی که بهت توجه بشه، صدای بلندت بقیه رو اذیت می کنه،مخصوصا" کسی رو که بخاطرش مجبور شدی فریاد بزنی..
نمیدونم چجوری می شه تو دنیای مجازی حرف دلتو بزنی وقتی می بینی که تو دنیای واقعیم نمی تونی بزنی،گنده ترین کار ممکن رو زمین اینه که دقیقا" بگی چته..
خیلی سخته بخوای حست رو ترجمه کنی...هرچقدرم بیشتر تلاش بعد یه مدت هم مسخره می شه هم خنده دار...دیگه واسه خودتم لوس می شه و ازون به بعد تصمیم می گیری هر حسی داری یا صدات در نیاد یا همونجا تئ نطفه خفه اش کنی...
البته مورد دوم واسه منی که دنبال دردسر می گردم عملی نیست...
اما خوب می تونم صدامو ببرم..
دیگه جدیدا" هرجا میرم همه خنده ها مصنوعیه،همه شادیها کاذبه،دیگه انگار چیزی وجود نداره که از ته دل خوشحالت کنه...
اما من همیشه سعی کردم با هیچی حال کنم،خیلی سخته اما باحاله...
یه وقتایی باید خودتو بزنی به اون راه،باید یه چیزایی رو ندیده و نشنیده بگیری اما همیشه مواظب باشی که داری چیکار می کنی،اما خوب این راهیم که من دارم واسه بقیه نسخه می پیچم تهش به هیچ جا نمی رسه چون خودم تا تهش رفتم.
میشه بی هدفی و یه کم افسردگی و هزارتا به من چه ی دیگه!!
بعد اینهمه مقدمه چی نیو ازین ور اونور حرف زدن بازم جرات نکردم حرف دلمو بزنم...





اینم از وبلاگ

دختري به كوروش كبيرگفت:من عاشقت هستم.كوروش گفت:لياقت شما برادرم است كه از من زيباتر است و پشت سر شما ايستاده،دخترك برگشت و ديد كسي‌ نيست.كوروش گفت:اگر عاشق بودي پشت سرت را نگاه نمي‌كردي....





گزارش تخلف
بعدی