چند کلمه از شرح حال من..

می ترسم ...

تا حالا شده وقتی فکر یه چیزیو داری می کنی که اگه یه روز اتفاق بیفته،چقدر سخته،چقدر وحشتناکه،همون لحظه پشتت می لرزه و زیر لب شاید سریع بگی خدا نکنه،نه،نه...
بعدشم می خوای سریع به یه چیز دیگه فکر کنی که نکنه باز اون موضوع بیاد تو فکرت دوباره...
احساس می کنی اگه بهش فکر کنی شاید زودتر اتفاق بیفته،فکر می کنی اگه بخوای تصورش کنی شاید اتفاق افتادنش خیلی نزدیک بشه برات و می خوای فرار کنی...
آره فرار برای اون لحظه خوبه اما می دونی که چیزیه که هست و یه روزم اتفاق می افته اما خوب دیگه...باید بهش فک نکنی چون هم چیزیو تغییر نمی ده همین که بیخودی ناراحتی و این کارما تو کائنات باعث می شه به سرت بیاد
هیچ وقت نباید فراموش کرد که هیچکس از 1 ساعت بعد خودشم خبر نداره،می تونه براش برنامه ریزی کنه بهش فکر کنه یا بهش امیدوار باشه اما نمی تونه بدونه چی می شه...
یه سیب و که می ندازی هوا،صدتا چرخ می خوره تا برسه زمین.
شاید یه روزی یه جایی تو یه موقعیتی باشی که ربطی به تو نداره اما تو دقیقا" وسط ماجرایی و اون بوها و اون صداها و چیزایی که می بینی و به خاطرت میسپاری...
بعد بهشون فکر می کنی می گی اگه برای من اتفاق می افتاد؟؟!!!!!!
واااااای ... موهای تنت سیخ می شه...دلت واسه خودت می سوزه،انقدر می سوزه که شاید گریه ات بگیره،اونم واسه خودت..!!!!
یه جا دیدم تو یه فیلمی،یه نفر رفته بود آتلیه عکس انداخته بود.وقتی عکسش آماده شد و دیدش دلش لرزید،عکسش خیلی خوب شده بود اما  وقتی دیدش ناراحت شد..گفت این عکس مثل عکساییه که رو هجله آدم میزنن وقتی می میره...!! گفت که باباش گفته همه آدما یه روز عکسی رو که وقتی می میرن می ذارن کنار شمع و خرما رو می بینه،بعد اونوقته که وقته رفتنشه...بعدشم همینم شد!!

خلاصه کاری نداریم به اون فیلمه با اینکه کل زندگیه ما فیلمه!
اینو می خوام بگم که مثلا" یه موقع حواست به هیچی نیست..یعنی درستشم همینه نبایدم باشه..اگه باشه دیگه ترس هیچ لحظه ای رو برات شاد نمی ذاره.
مثلا" وقتی حواست هست،وقتی که خیلی شادی یهو یه آهنگ غمگین گوش می دی،دلت می خواد عوضش کنی اما می دونی که یه روز قراره همش همونو گوش کنی،چون اینو می دونی ترجیح می دی که عوضش کنی،رد کنی بره..چون یه روز می رسه که کارت فقط گوش دادن اون آهنگ می شه.
یا وقتی که اصلا" قرارم نیست چیزی اتفاق بیفته یه چیزیو می بینی یا می شنوی واسش ناراحت می شی..
تمام اینارو گفتم که به اینجا برسم که بگم می ترسم...
یه آهنگ دارم از یه خواننده ای،انقدر این آهنگ قشنگه که حتی اگه هیچ دردی هم نداشته باشی باز می فهمیش...می برتت تو فکر..
ازین آهنگ می ترسم،فکر اینکه یه روز بخوام همش گوشش کنم و چجوری می خوام تحمل کنم می ترسم...
شاید آلانم دارم خیلی گوشش می کنم اما می دونم که اون روز با امروز خیلی فرق می کنه...
اما بازم در هر صورت ناراحت نیستم..
یه جورایی نمی خوام اون روز برسه،یه جوراییم منتظرشم..
حالام دارم به آهنگه گوش می دم...
دیگه خودم نیستم...





تلفیق خوب و بد

آدم نمی دونه واقعا" تکلیفش چیه؟؟
خوب باشی بد باشی چی کار کنی؟
وقتی کاری از دستت بر نمیاد نمی شه کاری کرد،می دونی وقتی کاری از دستت بر نمیاد بعد چند وقت سپرده می شی دست زمان..
زمان تنها چیزیه که قادره همه چیزو درست کنه به نظرم
خلاصه وقتی دردت تو دلت کهنه شد و زخمت یه کم سر بسته شد،توهم قاطی بازی بچه ها می شی،مثلا" اگه یه خاطره خنده دار تعریف کنن دیگه مثل اوایل مثل مجسمه یه جارو نگاه نمی کنی بعد که خاطره تموم شد بگی هان؟چی شد بچه ها؟؟
بعدم که کسی برات توضیح نداد یا به زور دوباره و بیمزه گفتن واست اونوقت بیشتر احساس تنهایی می کنی...
خلاصه دیگه اینجوری نیستی در ظاهر تقریبا" حالت خوبه اما همیشه تو دلت گرفته اس،اون انرژی رو که باید داشته باشی نداری،خوب آدم خودش خودش و می شناسه دیگه!
انگار همیشه یه درد باهاته که هروقت بهش فک می کنی داغ می شی..
اگه بخوای ریز بشی روش اونوقته که زخم سر باز می کنه و روز از نو روزی از نو...یه کم شبیه فراره اما خوب حسش از مرگ بدتره!!
اما نظر من از لحاظ علمی اینه که هم علم ثابتش کرده هم خودم!!!!
اینکه وقتی که واقعا" حالت بد باشه وقتی واقعا" پکیده باشی،مغزت رد می کنه...
می زنی زیر خنده مثلا" همه فک می کنن حالت خوبه...
این عکس العمل مغز اگه نباشه باور کن من بارها تا الآن سکته زده بودم..
می خواستم بگم که همونجور که تو لحظات خوش دنبال یه بدی می گردم یا اون لحظات زیاد طول نمی کشه،سریع خراب میشه؛از این طرفم وقتی حالت بده مغزت رد می کنه..
وقتی بین این دوتا حس گیر می کنی واقعا" حالت بد میشه..
می شی یه آدمی که ظاهرا" حالش خوبه اما انگار همیشه خسته اس.. که واقعا" هم خسته اس..واقعا" دیگه چه جونی واسه آدم می مونه که بخواد به همه چی فک کنه..
همش می گی بیخیال همه چی اما نمی شه...
همیشه حسای خوب و بد کنار همن،به موازات هم حرکت می کنن.
یعنی تو یه چشم بهم زدن می شه همه چیز خراب شه،همه چیز از بنیان خراب شه..
و همینطورم اینکه تو همون فاصله می شه همه چی درست شه،هرچیز بد و آزار دهنده و مانعی که هست همش برداشته شه که به نظر خودم گزینه دوم یه 120 سالی طول بکشه...


دیگه هیچی رنگ و بوی اونوقتا رو نداره،دور از جون آدما یه کم پستن..میدونی چرا ؟
بخاطر اینکه هر وقت تهنا می شن می گن واای دوران کودکی چقد خوب بود،چقدر قشنگ بود..
چه تابستونایی داشت،چه آفتابی داشت چه....
بعد که سرشون گرم یه نفر می شه،اون یه نفر میشه همه زندگیش،می شه کودکیش،میشه تابستون،میشه آفتاب ، مهتاب ...نمی دونم خلاصه همه چیش میشه...چه تابستونایی که فقط به فکر با اون بودنی،نه به آفتاب کار داری نه به مهتاب نه هیچی...انگار انقدر غرق دنیای مادی می شی که وقتی همه چی تموم می شه احساس می کنی تا خرخره تو مردابی،هیچکسم جز خودت نمی تونه بهت کمک کنه اما حالا کی می خواد خودشو بکشه بیرون؟؟؟؟
خلاصه دلم خیلی می سوزه،نه دیگه آفتاب اون رنگ همیشگی شو داره نه دیگه هوا همون هواس نه دیگه ...
وقتی سر ظهرای تابستون می رفتم تو حیاط،زیر سایه روشن درخت مو رو صندلی لم می دادم،از بالا زل می زدم تو سینه کش آفتاب رو آسفالتی که لحظه شماری می کردیم واسه اینکه جمع شیم  بعدازظهر فوتبال بازی کنیم تا شب که نوبت قایم موشک بشه. تو همین فکرا یه صدای آرامش بخش اذان پخش می شد تو هوا...

الان که دیگه هیچی آرامشبخش نیست..هیچی!
بچگی خیلی قشنگ بود..
الان به جایی رسیده که سلام کردن یه نفر بهت خیلی امید میده بهت..
اینکه یهو یه جا حس کنی که آدمای دور و برت دوستت دارن بهت امید می ده امیدی که دوباره از بین می ره و اون تاریکیه باز تو دلت میاد سر جاش...واسه اینکه می بینی کسایی که دوست دارن همیشه باتو نیستن همون لحظه،قشنگی!!
بخوای زیاد باشی آدما ترش می کنن پست می زنن باید کم باشی تا مزه مزه ات کنن ...
اصلا" به نظر من باید نباشی تا همیشه باشی...





...

می خواستم جمله ام رو با نمی دونم شروع کنم
دقت کردم دیدم من هیچی نمی دونم،پس چی می دونم؟؟؟
همیشه هروقت که خیلی خوشحالم می ترسم،همیشه هروقت همه چی خوبه منتظرم...
نمی دونم منتظر چی،اما منتظرم.
البته این یه تلقینه که زیادی تکرار می شه اما همش یه تلقینه..
انگار همه کائنات دست به دست هم می دن وقتی ببینن تو زیادی داری حال می کنی یا هرچی داری واقعا" همونیه که می خوای،شروع می کنن به جفتک انداختن و سنگ انداختن و به قول خودم باعث می شن هی یه دکون جدید باز شه و دعوا و دلخوری و قهر و.....
رفت تا یه هفته که هروزش تلخه..بعد خیالشون راحت میشه بیخیال می شن،بعد یه هفته همه چی میشه مثل قبل..
شاید کمتر شاید بیشتر..
اما همیشه دلتنگیه باعث می شه بیشتر شه...
خلاصه از روی تجربه هروقت که حالم خوبه همش خودمو می زنم به اون راه که نه من زیادم خوشحال نیستم،از ترس اینکه اون لحظات یا اون خوشی ها دوباره به گوش اونا نرسه...
از یه طرفم بدبختیه من اینجاس که نمی ذارم هیچکس که کنار منه ناراحت بمونه،نمی گم ناراحتیه همه رو برطرف می کنم اما تا اون موقع که پیششم یا پیش منه نمی ذارم ناراحت بمونه در بعضی مواقعم همونجا رفع میشه.
اما خدا نکنه که خودم ناراحت باشم...
یه نفس حبس شده تو سینم جمع می شه که هرکاری می کنم خالی نمیشه،یه غم کهنه که حتی فکر کردن بهش باعث میشه دلت داغ بشه،دماغت بسوزه،اشک تو چشات حلقه بشه...
نمی دونم حس قشنگیه،قشنگ نیست،اما خلاصه همیشه باهامه...دیگه بهش عادت کردم،دوسش دارم. شده مونس اوقاتی که ناراحتمو به خاطر خصوصیت اخلاقیم با هیشکی حرف نمی زنم،وقتی تنهام اون هست...
میاد پیشم می شینه،لب که باز می کنه انگار دلت از تو جر می خوره و خون داغ از چشمات پایین میاد،نفست می گیره،گلوت درد می گیره،غرورت نمی ذاره اشکت بریزه(من عاشق این لحظه ام)
اما خوب،یه ذره تو چشمت جمع میشه.
تا حالا گریه منو کسی ندیده بود،اما...
اما خوب دیگه بالاخره یه موقعی می رسه که خسته میشی،می خوای منفجر شی،واسه راحت شدن گلوت غرورتو میذاری زیر پات...
غرور چیه وقتی من دارم منفجر می شم..وقتی می بینم از کجا به کجا رسیدم اما جالب اینجاس که وقتی می بینم حالم بده دلم خیلی واسه خودم می سوزه اما انقد دوست دارم این لحظه رو...
همه آدما یه منه خویشتن دارن که تو خودشونه،باهاش حرف میزنی،مشورت می کنی،تشویقت می کنه،سرزنشت می کنه،خلاصه یه کپی از خودته که همیشه بهش اعتماد داری و فکر می کنی که از تو بیشتر می دونه
و همینطورم هست چون یه شخصیت ماورائیه...
اما این من خویشتن،تو بعضی از آدما ضعیفه،کمرنگه،یا شاید خوابه !!
اما این -من- تو خویشتنم خیلی قویه،خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو می کردم.
دوسش دارم،مثل آیینه اسکنر می مونه واسم...
همه رو می شناسه،فکرشونو می خونه،بهم مشورت می ده،انقد حاسامو قوی می کنه که می تونم بفهمم خیلی چیزارو..
جالبه که هم از منطق هم از احساس هیچی کم نداره...
نمی دونم انگار انرژیم تحلیل رفت،دیگه نمی خوام بنویسم...





بازهم،دلم گرفت و ..


نمی دونم از کجا شروع کنم
اصلا" نمی دونم چی می خواستم بگم؛اینهمه زور زدم یه بلاگ بزنم حالا که درست کردم نمی دونم چی کارکنم.
ماها هممون اینجوری هستیم.انقد که کارامونو خودمون کردیم وقتی به چیزی که می خوایم می رسیم دیگه ذوق نداریم چون انقد واسش سختی کشیدیم که تو راه رسیدن بهش هزار بار به خودمون فحش می دیم...
اما خوب دیگه دستمون خالیه اما مغرور..
اینترنت پرسرعت خفن با وی پی ان می خوایم،وقتی پای دستگاه می شینیم نمیدونیم اصلا" کجا بریم،چیکار کنیم؟
ته تهش دیگه خیلی باحال باشیم و سالم،میریم فیس بوک...
حالا اصلا اینایی که گفتم هیچ ربطی به چیزایی که تو دلم بود نداشت...

بهتر بگم دوست ندارم زیاد دردی که تو دلم هست هم بزنم چون تحملش خیلی سخت می شه...
فقط همینو می تونم بگم که کمتر کسی هست که 90 سال زندگی کنه،همه 90 بار یه سال رو تکرار می کنن...

خیلی بده که وقتی فریاد دادخواهی می زنی که بهت توجه بشه، صدای بلندت بقیه رو اذیت می کنه،مخصوصا" کسی رو که بخاطرش مجبور شدی فریاد بزنی..
نمیدونم چجوری می شه تو دنیای مجازی حرف دلتو بزنی وقتی می بینی که تو دنیای واقعیم نمی تونی بزنی،گنده ترین کار ممکن رو زمین اینه که دقیقا" بگی چته..
خیلی سخته بخوای حست رو ترجمه کنی...هرچقدرم بیشتر تلاش بعد یه مدت هم مسخره می شه هم خنده دار...دیگه واسه خودتم لوس می شه و ازون به بعد تصمیم می گیری هر حسی داری یا صدات در نیاد یا همونجا تئ نطفه خفه اش کنی...
البته مورد دوم واسه منی که دنبال دردسر می گردم عملی نیست...
اما خوب می تونم صدامو ببرم..
دیگه جدیدا" هرجا میرم همه خنده ها مصنوعیه،همه شادیها کاذبه،دیگه انگار چیزی وجود نداره که از ته دل خوشحالت کنه...
اما من همیشه سعی کردم با هیچی حال کنم،خیلی سخته اما باحاله...
یه وقتایی باید خودتو بزنی به اون راه،باید یه چیزایی رو ندیده و نشنیده بگیری اما همیشه مواظب باشی که داری چیکار می کنی،اما خوب این راهیم که من دارم واسه بقیه نسخه می پیچم تهش به هیچ جا نمی رسه چون خودم تا تهش رفتم.
میشه بی هدفی و یه کم افسردگی و هزارتا به من چه ی دیگه!!
بعد اینهمه مقدمه چی نیو ازین ور اونور حرف زدن بازم جرات نکردم حرف دلمو بزنم...





اینم از وبلاگ

دختري به كوروش كبيرگفت:من عاشقت هستم.كوروش گفت:لياقت شما برادرم است كه از من زيباتر است و پشت سر شما ايستاده،دخترك برگشت و ديد كسي‌ نيست.كوروش گفت:اگر عاشق بودي پشت سرت را نگاه نمي‌كردي....





گزارش تخلف
بعدی